فرزانه شهامت | شهرآرانیوز؛ «چه زمانهای شده است ها! دیگر انصاف و مروت مرده است. هیچ چیز مثل قدیمها نیست.» اگر شما هم این جملهها را با چاشنی آه و پوفهای کش دار شنیده یا گفته اید، تأییدشان کرده اید و چند تا هم گذاشته اید رویشان، باید خدمتتان عرض کنیم که مشت همیشه نمونه خروار نیست. آدمهای ناب با خوبیهای عجیب و غریب زیادند، که اگر نبودند، سنگ این شهر روی سنگ، بند نمیشد. نمود ندارند به هزار و یک دلیل. یکی اینکه دوست ندارند دیده شوند. اصلا قبول ندارند که دارند کار ویژهای انجام میدهند که حاضر به مصاحبه شوند.
یک نمونه اش صاحب خانههای منصف که در این وانفسای بازار اجاره بها، با مستأجرهایشان در نهایت مدارا تا میکنند. برخلاف تصور اولیه، پیدا کردنشان ساده بود، اما راضی کردنشان به گفتگو، قدری سخت. برخی هم تا لحظه آخر، پای کار نیامدند و ترجیح دادند هیچ نگویند. از آن سو، آدمهای خوش طالعی که با صاحب خانههای خوب زندگی کرده اند، برای گفتن از آنچه دیده اند، بسیار راغب بودند. انگار دِینی به گردن داشتند که باید آن را ادا میکردند و به همه میگفتند: زمانه بدی نیست و انصاف و مروت زنده است، درست مثل قدیم ها.
از هویت حاج آقا همه آنچه که اجازه نشرش را داریم، همین قدر است: یک طلبه سید، پنجاه و دو ساله، بازنشسته و عائلهمند ساکن حاشیه شهر مشهد. دو تا از دخترها و پسرش را راهی خانه بخت کرده است و دو فرزند مجرد دارد. همین شرح حال کوتاه برای برآورد هزینههای زندگی اش کافی است. به قول خودش با این وضعیت تورم، هر چه هم که درآمد داشته باشی، جای خرج آن باز میشود، اما طوری با قناعت زندگی میکند که با ۵ تا ۷ میلیون تومان درآمدی که پس از کسر اقساط وام برایش میماند، چرخ زندگی اش آبرومندانه میچرخد.
قصه وقف خانه اش برای نیازمندان فاقد مسکن را میگوید، فقط به این نیت که حال مردم شهر خوب شود و فکر نکنند که اگر جایی صاحب خانهای دارد مستأجرش را آزار میدهد، همه مثل هم هستند؛ «خانه ما حدود پنجاه متری است. طبقه همکف را خودمان استفاده میکنیم و طبقه دوم را علویه کرده ایم، برای روضهها و مراسم و مهمان خانه. سال ۸۴ یک وام قرض الحسنه ۵ میلیون تومانی جور شد.
خواستم کاری کنم که سرمایه گذاری برای آخرتم باشد. یک واحد دیگر بالای خانه ام ساختم و به نیازمندان اختصاص دادم، کاملا رایگان، بدون رهن، اجاره و قبض ها.» درباره دلیل خدمتی که رایگان ارائه میکند، میگوید: کسی که میآید اینجا یعنی مشکل مالی دارد. برای مدتی مهمان ماست و توفیقی است که خدمتشان باشم. آن طور که حاج آقا میگوید، تا الان حدود ۱۰ خانواده از این فضا استفاده کرده اند. برخی طلبه کم بضاعت بوده اند، یکی بازاری ورشکسته، دیگری خانواده یک زندانی و.... حاج آقا اهل جواب کردن مستأجرهایش نیست و میگوید خودشان حال و روزشان که بهتر میشود، این خانه یک خوابه را ترک میکنند و میروند.
شاید بعضی چیزها مثل معنی برکت برای عدهای در حد حرف باشد، اما برای او که در زندگی، آن را به چشم خود دیده، تبدیل به یقین شده است. او برکت را این طور معنی میکند: وقتی برای خدا قدمی برمی داری، کاری میکند که امکانات محدودت بهره وری بیشتری پیدا کند؛ مثلا میتوانی با برجی ۵ میلیون تومان هم به راحتی زندگی ات را اداره کنی، در حالی که دیگری شاید با ۱۵ میلیون تومان و بیشتر هم کم بیاورد. سلامتی و زندگی آرام، از دیگر برکاتی است که نصیبم شده است. از همان سال که این خانه را داده ام به نیازمندان، با همین حقوق، سه تا از بچه هایم را عروس و داماد کرده ام. با خوبی و آبرومندی رفتند دنبال سرنوشتشان و بدهکار نشدم.
حاج آقا دست پرورده پدری است که درآمدش از روضه خوانی برای اهل بیت (ع) بود و از همان جوانی با یازده بچه قد و نیم قد، خانه دومش را به نیازمندان اختصاص داده بود. اجارهای مختصر، کمتر از نرخ بازار میگرفت که به یک صندوق واریز میشد، برای دادن وام قرض الحسنه به نیازمندان فامیل. پیرمرد سال گذشته از دنیا رفت، اما خانه اش در محدوده بولوار امت و صندوق قرض الحسنه همچنان پابرجا هستند.
همسر حاج آقا نیز راه شوهرش را در پیش گرفته است. چند سالی میشود که از ارثیه پدری، خانهای پنجاه متری در محدوده طبرسی شمالی خریده است و رایگان در اختیار نیازمندان قرار میدهد. مستأجر کنونی این خانه، دانشجویی متأهل است که برای پا گرفتن زندگی مشترکش به مهربانی نیاز دارد؛ مهربانیهایی که خدا برای جبران آن کم نمیگذارد.
اگر آن روز به گریههای مستأجرش اعتنا نمیکرد و عذرش را میخواست، شاید الان آدم دیگری بود؛ هر کسی به جز مردی چهل و یک ساله که غم دیگران برایش بزرگ شده است. صاحب خانه خیری که در یکی از ادارات شهر رو به رویش نشسته ایم، به مصاحبه تمایلی ندارد. نگرانی اش را میفهمیم. میترسد ریا بشود. هویتش را که به امانت نگه میداریم و به نام کوچکش، رضا، بسنده میکنیم، راضی میشود ماجرا را برایمان شرح بدهد و از هشت سال پیش بگوید که منزل پدری با فوت پدر خالی ماند و دست مستأجر افتاد.
مستأجر، بانویی سرپرست خانوار با دو فرزند بود که با همه مقاومتش در برابر هزینههای زندگی، یک روز کم آورد و با گریه، درخواست مساعدت کرد؛ «آن زمان کرایه ۵۰۰ هزار تومان بود. یک روز گفت دیگر نمیتواند بیش از ۲۰۰ هزار تومان بدهد. درخواستش این بود که وسایلش را بیاورد نیم طبقه سوم خانه که سی متری است. کرایه را کم کردم و گفتم جایی که هست، بماند. پنج سال ماند و خودش خانه دیگری گرفت و رفت.»
مردانگی رضا در حق مستأجرش، فرصت ناب بعدی برای نزدیک شدن به خدا را برایش رقم زد؛ «یکی از جوانهای فامیل که نامزد داشت، برای شروع زندگی مشترک، معطل پیداکردن خانه بود. پیشنهاد کردم بیاید مستأجر ما شود، بدون پرداخت رهن، کرایه و قبض ها. دو سال نشست و خودش رفت. مادر پیرم که در این اثنا فوت کرد، نیت کردم این خانه را همیشه در اختیار همین دست افراد بگذارم.»
خانهای که رضا میگوید، ۱۲۵ متر و در محدوده بولوار مجد است. آنهایی که دستشان در بازار است، میدانند نیت او مساوی با چشم بستن روی درآمدی میلیونی است. مستأجر کنونی این واحد، پیرزن و پیرمرد آبرومندی هستند که از خانه سابقشان، بیرون انداخته شده بودند. پیرمرد، کارگر روزمرد است و پیرزن، کارهای خدماتی میکند. رضا برای حفظ کرامتشان از آنها کرایه اندکی میگیرد و این مبلغ و شاید بیشتر را با خرید بستههای معیشتی به خودشان برمی گرداند.
او وقتی ماجرای دیگری را میشنود که در آن، مرد خانواده سکته کرده و از پا افتاده است و از خانه شان بیرون شده اند، طاقت نمیآورد. خرت وپرت هایش را از نیم طبقه بالای خانه اش جمع میکند و دستی به سر و روی آن میکشد تا فضا برای حضور این خانواده مهیا شود؛ «آن قدر دستم تنگ بود که نتوانستم کابینت بزنم برایشان.»
همین جمله رضا برای درک شرایط مالی اش با داشتن سه فرزند و حقوق کارمندی، نیز بزرگی چشم پوشیدن او از عواید این دو واحد، کافی است. او از این خانواده هم برای حفظ کرامتشان، کرایهای در حد ۵۰۰ هزار تومان میگیرد، با این تأکید که «ریالی از این پول، وارد زندگی ام نمیشود و به تمامی برای خودشان خرج میشود.»
غم رضا نه فقط روزمرههای خانواده خود، بلکه پیدا کردن شغل برای پیرمرد طبقه پایین و دختر خانواده طبقه بالاست، اینکه کاش وضعیت مالی بهتری داشت و آدمهای بی پناه بیشتری را پناه میداد. راستی اگر خانه اش که در طرحهای عمرانی شهر قرار گرفته خراب شود، تکلیف مستأجرهایش چه میشود؟ اصلا آیا خدا از او راضی هست؟ بهرهای از این کارهای خیر، نصیب پدر و مادر مرحومش میشود؟ بزرگی آدمها را با بزرگی و جنس غم هایشان میتوان سنجید.
سؤال ثابتش این است: «چقدر میتوانی؟» حق دارید؛ باورش سخت است که صاحب خانه از مستأجرش این سؤال را بپرسد، اما واقعیت دارد. رویه حاج خانم از ده سال پیش که این مجتمع مسکونی را در محدوده طلاب ساخته با همه هفت مستأجرش همین بوده است؛ «سر سال موقع تمدید قرارداد میپرسد چقدر به کرایه ات اضافه کنم خوب است، طوری که از پسِ پرداختش برآیی و روی زن و بچه ات فشار نیاید؟» اینها را علی رحمتی میگوید. او از مستأجرهای خوش اقبالی است که از ده سال پیش تا الان، مستأجر حاج خانم بوده است.
تجربه آقای رحمتی در این سالها این است که سؤال و جواب یادشده بین موجر و مستأجر، تعارف و صوری نیست. اگر به طور مثال بگوید ۱۵۰ هزارتومان بیشتر از پارسال میتواند به عنوان کرایه اش بپردازد، صاحب خانه میپذیرد با چاشنی این جمله که از یک اعتقاد قلبی ناشی میشود: «قبول، خدا برکت بدهد تا این پول را با سلامتی استفاده کنم.»
علی آقا میگوید میداند که حاج خانم، راه امرار معاش خود و خانواده اش از همین کرایه هاست و ممر درآمد دیگری ندارد. این را هم اضافه میکند که زندگی صاحب خانه اش بسیار ساده است و اگر میخواست، میتوانست با گرفتن نرخ روز کرایه از هر کدام از این واحدها، یک زندگی کاملا مرفه برای خود و خانواده اش رقم بزند؛ «من خانه شان را دیده ام. سالی چندبار خانواده ما و بقیه مستأجرها را در ایام فاطمیه و اربعین دعوت میکند روضه. یک خانه دو طبقه دارد، با مبلها و پردههای ساده و قاب آیت الکرسی، عکس امام و رهبر معظم انقلاب روی دیوارها. تلویزیونش مدل ده پانزده سال پیش است. دیدم که یک جاهایی از قالی هایشان نخ نما شده است. طبقه بالایشان مبل هم ندارد. خلاصه که خانواده بسیار فروتنی هستند و کف پُری ندارند.»
آقای رحمتی قیمت گرفته است و خبر دارد که کرایه همین خانه در بازار، سه برابر چیزی است که او پرداخت میکند، با این حال تأکید دارد که انصاف حاج خانم و پسر طلبه اش، به تعیین اجاره، کمتر از نرخ بازار، محدود نیست و شامل تعیین پول رهن هم میشود. از همان ده سال پیش که ۵ میلیون تومان را به عنوان پول پیش خانه پرداخت کرده تا همین الان، یک ریال هم اضافه نشده است.
جملههایی از این دست که «خانه را به بچه دار کرایه نمیدهم.»، «چرا این قدر برایتان مهمان میآید؟»، «این خانه را به دو نفر کرایه داده بودم؛ معلوم هست چند نفر در آن زندگی میکنند؟» و ... برای او و بقیه مستأجرها بیگانه است. علی آقا میگوید تا به حال حتی یک بار حاج خانم را در ساختمان ندیده است و بچه دار بودن یا نبودن هم جزو شرطهای پذیرش مستأجر در این ساختمان نیست. همه مستأجرها متأهل هستند و بین یک تا سه فرزند دارند. ساختمان، مدیر دارد و امور آن با نظم میگذرد.
او خاطره مهربانیهای حاج خانم در روزهای سخت کرونایی را مرور میکند که وضعیت معیشت، سخت بود و برخی مستأجرها که شغل آزاد داشتند، تا چند ماه نتوانستند کرایه خانه شان را پرداخت کنند. نتیجه، باز هم مدارای صاحب خانه بود و دعای خیر مستأجرهایش.
سعید، طلبه و معلم ابتدایی است. او را در همهمه پسربچه ها، چند دقیقهای خلوت پیدا میکنیم. دو سال اخیر را با صاحب خانهای زندگی کرده است که موقع توصیفش، کم میآورد و دائم مکث میکند. لطفی که او از مرد صاحب خانه و خانواده اش دیده است، به موضوعات مالی، محدود نمیشود. شاید به همین دلیل است که نام صاحب خانه اش را با واژه «جان» همراه میکند؛ «خانه شان در محدوده بولوار دوم طبرسی است. چند دقیقهای که با هم صحبت کردیم، یک کلام از تعداد بچه هایم و این طور چیزها نپرسید.
قرار شد رایگان آنجا زندگی کنیم تا هر وقت که خواستیم. بنگاه هم نرفتیم. یک کاغذ بین خودمان نوشتیم که صوری بود و گم شد. پرسیدم قبضها را چه کار کنیم؟ گفت لازم نیست بدهید.» سعید تا دو ماه پیش، در همسایگی صاحب خانه، زندگی میکرد و تأکید دارد به خواست خودش تصمیم گرفته است از آنجا نقل مکان کند تا خانه در اختیار فرد دیگری که دچار مشکل مسکن است، قرار بگیرد.
برای این دو سال که با ندادن کرایه، نفس کشیده است، خدا را شکر میکند و آن را در بهتر شدن وضعیت مالی خانواده چهارنفره اش مؤثر میداند؛ «الان همان واحد حدودا شصت متری را بخواهی کرایه بدهی، ۶۰ میلیون تومان، پول پیش و برجی یک و نیم میلیون تومان اجاره میخواهد.» از سعید درباره وضعیت مالی صاحب خانه اش میپرسیم تا بدانیم آیا گشاده دستی او از جیب پرپولش ناشی میشود. میگوید: خودم هم همین تصور را داشتم. فکر میکردم اگر وارد خانه صاحبخانه ام که کارمند است بشوم، مبلهای شیک و فرشهای آن چنانی میبینم.
یک بار کلید خانه شان را داد تا گل هایشان را آب بدهم. از زندگی متوسطی که میدیدم، مات ماندم. به خودم گفتم سعید! اگر تو بودی اول برای خودت بهترین زندگی را رقم میزدی، بعد اگر اضافه میماند، به بقیه هم میدادی. متوسط یعنی چه؟ او اضافه میکند: یعنی مبلهایی که شاید ده سال از استفاده شان بگذرد، یعنی یک زندگی خیلی عادی و معمولی. صاحب خانه ام و خانواده اش فقط دنبال خدا هستند؛ اهل کار خیر، اهل درست کردن خوراکی و توزیع در مسجد محله و.... اصلا میدانید؟
من خیلی دوستش دارم، مثل پدرم. سعید چیزهایی میگوید که حسش را بهتر درک میکنیم؛ «یک بار بچههای چهار و هفت ساله من که خیلی هم شوخ و بازیگوش هستند، توپ هایشان را انداخته بودند توی لوله و گیر کرده بود. یک بار دیگر کتابهای صاحب خانه را از قفسه داخل راهرو برداشته و از پنجره طبقه بالا پرت کرده بودند روی سقف دست شویی حیاط. صاحب خانه با لبخند گفت ماجرا را، انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده است.
یک شب که آمدم خانه، با تواضع از من به خاطر سر وصدای بچههای خودش عذرخواهی کرد. ماندم چه بگویم. خانه خودش بود.» تأکید میکند که نخواسته است صاحب خانه اش را بزرگ جلوه بدهد و هر چه گفته، واقعیت محض بوده است. با روحیاتی که از صاحب خانه اش سراغ دارد، پیش بینی اش این است که حاضر به مصاحبه نمیشود و به ما همان جوابی را خواهد داد که بارها به خودش گفته بود؛ اینکه کاری نکرده است و مالی را که برای مدتی خدا به او قرض داده است، به دیگران قرض میدهد.